شماره ٥١: سحر زشرم رخت مطلعي بتاب رساندم

سحر زشرم رخت مطلعي بتاب رساندم
زمين خانه خورشيد را بآب رساندم
بيکقدح بدر آوردم از هزار حجابش
تبسم سحري گفتم آفتاب رساندم
رهي بنقطه موهوم بردم از خط هستي
جريده ئي که ندارم بانتخاب رساندم
تلاش راحتم اين بس که با کمال ضعيفي
چو شمع يکمژه تا نقش پا بخواب رساندم
پيام ملک يقينم نداشت قاصد ديگر
چو عکس از آئينه برگشتم و جواب رساندم
بيک حديث که خواندم زشبهه زار تعين
بگوش هر دو جهان آيه عذاب رساندم
صفاي جوهر معني نداشت غير ندامت
مرا نشاند در آتش بهره آب رساندم
چو شمع آنسوي خاکسترم نبود تسلي
دماغ سوخته آخر بماهتاب رساندم
بسعي فطرت معذور بيش ازين چه گشايد
نگاهي از مژه بسته تا نقاب رساندم
شب چراغ خموش انتظار صبح ندارد
دعاي خود بدعاهاي مستجاب رساندم
بعشق نبست عجزم درست کرد تخيل
سري نداشتم اما بآن رکاب رساندم
خطي زمشق يقين گل نکرد از من (بيدل)
چو حرف شبهه خراشي بهر کتاب رساندم