شماره ٥٠: سر تمناي پايبوسي بهر در و دشت ميکشيدم

سر تمناي پايبوسي بهر در و دشت ميکشيدم
چو شمع انجام مقصد سعي پايخود بود چون رسيدم
بگوشم از صد هزار منزل رسيد بي پرده ناله دل
ولي من بيتميز غافل که حرف لعل تو مي شنيدم
در انجمن سير ناز کردم بخلوت آهنگ ساز کردم
بهر کجا چشم باز کردم ترا نديدم اگر چه ديدم
يقين بنيرنگ کرد مستم نداد جام يقين بدستم
گلي در انديشه رنگ بستم شهود گم شد خيال چيدم
چه داشت آئينه وجودم که کرد خجلت کش نمودم
دو روز ازين پيش شخص بودم کنون زتمثال نااميدم
نه چاره ئي دارم و نه درمان نشسته ام نااميد و حيران
چو قفل تصوير ماند پنهان بکلک نقاش من کليدم
بگردش چشم نازپرور محرفم زدبت فسونگر
که دارد اين سحر تازه باور که تيغ مژگان کند شهيدم
غرور اميد سرفرازي نخورد از افسون ياس بازي
چو سرو در باغ بي نيازي زبار دل نيز کم خميدم
براه تحقيق پا نهادم عنان طاقت زدست دادم
چو اشک آخر بسر فتادم چنانکه پنداشتم دويدم
درين بيابان بغير الفت نبود بوئي زگرد وحشت
من از تو هم چو چشم آهو سياهي ئي داشتم رميدم
خيالي از شوق رقص بسمل کشيد آئينه در مقابل
نه خنجري يافتم نه قاتل نفس بحسرت زدم طپيدم
قبول دردي فتاد در سر زقرب و بعدم گشود دفتر
نبود کم انتظار محشر قيامتي ديگر آفريدم
تخيل هستيم هوس شد عدم بجمعيتم قفس شد
هوا تقاضائي نفس شد سحر نبودم ولي دميدم
خطاي کوري ازان جمالم فگنده در چاه انفعالم
تو اي سرشک آه کن بحالم که من زچشم دگر چکيدم
بدامن عجز پا شکستن جهاني از امن داشت (بيدل)
دل از تگ و تاز جمع کردم جو موج در گوهر آرميدم