شماره ٤٨: سراغ عيش زعمر نمانده ميگيرم

سراغ عيش زعمر نمانده ميگيرم
اثر زآتش در آب رانده ميگيرم
رميد فرصت و من غره خيال که من
سوار تو سن برق جهانده ميگيرم
سحر گذشت و شب آمد بيا که باز چو شمع
رهي زياس بپايان رسانده ميگيرم
بوادئي که کشد حرص تشنه کام زبان
عرق زجبهه خجلت دمانده ميگيرم
هلاک بوي لبي بودم انتظارم گفت
غمين مشو بکنارش نشانده ميگيرم
مرا همين سبق از مکتب ادب کافيست
که نام يار بلب نگذرانده ميگيرم
زناله تا نفس واپسين يقينم نيست
که دامن که بدست فشانده ميگيرم
بضبط عمر سبکرو شتابم اينهمه نيست
عنان دور وزد گر هم دوانده ميگيرم
گذشته ام برکاب گذشتگان و هنوز
سراغ خود بقفا بازمانده ميگيرم
سواد نامه چوصبحم نهان نميماند
نفس دو سطر هوائيست خوانده ميگيرم
چو شمع (بيدل) اگر صد رهم شهيد کنند
ديت زگردن شمشير رانده ميگيرم