سايه وار از نارسايان جهان غربتيم
شخص طاقت رفته و ما نقش پاي طاقتيم
عجز بينش جوهر ما را بخاک افگنده است
يکمژه گر چشم برداريم گرد فطرتيم
دامن افشاندن زاسباب جهان بيمدار
آنقدرها نيست اما اندکي بي جرأتيم
هيچکس چون شمع داغ بي تميزيها مباد
سر بجيب و پا بدامن در تلاش راحتيم
حرص بر خوان قناعت هم همان خون ميخورد
ميهمانان غنائيم و فضولي قسمتيم
زين وبالي کز وفاق حاضران گل ميکند
همچو ياد رفته گان آينه دار عبرتيم
رفت اياميکه عزلت آبروي ناز داشت
اين زمان از اختلاط اين و آن بيحرمتيم
همچو مينائي نمي از جبهه ما کم نشد
آب ميگرديم اما انفعال خجلتم
با همه نوميدي اقبال سيه بختان رساست
چون شب عصيان زمشتاقان صبح رحمتيم
خواه عالم نقش بند و خواه عنقا کن خيال
در دماغ خامه نقاش موي صورتيم
نيم چشمک خانه روشن کردني داريم و هيچ
چون شرر (بيدل) چراغ دودمان فرصتيم