شماره ٤٥: زين صفر کز عدم در هستي گشوده ايم

زين صفر کز عدم در هستي گشوده ايم
آينه حباب خيالت زدوده ايم
گرد هزار رنگ تماشا دمانده است
دستي که همچو عکس برآينه سوده ايم
خلقي بياد چشم تو دارد سجود ناز
ما هم بسايه مژهايت غنوده ايم
جمعيت وسيله ديدار مفت ماست
آينه داري از صف حيرت ربوده ايم
پر روشن است حاصل انجام کار شمع
پرواز گريه دارد و ما پر گشوده ايم
در وصل هم زحسرت ديدار چاره نيست
با عشق طالعيست که ما آزموده ايم
از دوري حقيقت ادراک ما مپرس
دريا سراب شد که بچشمت نموده ايم
از مزرع اميد که داند چه گل کند
ما دانه هاي کاشته نادروده ايم
جانيم رفته رفته جسد بسته ايم نقش
کم نيستيم کين همه بر خود فزوده ايم
معدومي حقيقت ما حيرت آفريد
پنداشتيم آينه دار تو بوده ايم
(بيدل) ترانه سنج چه سازي که عمرهاست
از پرده خيال حديثت شنوده ايم