زين سجده خود دار تفاخر چه فروشم
در راه تو افتاده سرم ليک بدوشم
چون موج گهر پاي من و دامن حيرت
سعي طلبي بود که کرد آبله پوشم
تغيير خيالي دهم و بگذرم از خويش
بر رنگ سواد است جنون تازي هوشم
خرسندي اوهام زاسرار چه فهمد
آنسوي يقين مژده رساند است سروشم
مجبور ترددکده وهم چه سازد
روزي دو نفس بال فشانست بگوشم
چيزي زمن و ما بنمايم چه توان کرد
گرم است دکان آينه داري بفروشم
زين بزم بجز زحمت عبرت چه کشد کس
طنبور تقاضاي همين مالش گوشم
چون ديده آهو رمي افروخت چراغم
کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم
دور است بمژگان بلند تو رسيدن
من سرمه نگشتم چکنم گر نخروشم
(بيدل) چو خم مي چقدر دل بهم آيد
تا من بگداز آيم و با خويش بجوشم