شماره ٤٣: زين باغ همچو شبنم رنج خيال بردم

زين باغ همچو شبنم رنج خيال بردم
هر کس طراوتي برد من انفعال بردم
ماه از تمامي اينجا آرايش کلف داشت
من نيز رنج فطرت بهر ملال بردم
در دير نااميدي دل آتشي نيفروخت
آخر بدوش حسرت چون شب زگال بردم
داد دل از عزيزان کس بيش ازين چه خواهد
در مجلس کري چند فرياد لال بردم
با وضع اهل عالم راضي نگشت همت
هر کلفتي که بردم زين بد خصال بردم
دل را تردد جاه از فقر کرد غافل
درآرزوي چيني عرض سفال بردم
چون شعله کز ضعيفي خاکستري پناهست
پرواز منفعل بود سر زير بال بردم
ياد نگاهي امشب بر صفحه ام زد آتش
رفتم زخويش و با خود فوج غزال بردم
تنهائيم برآورد از تنگناي اوهام
زين شش در آخر کار بازي بخال بردم
(بيدل) باين سياهي کز دور کرده ام گل
پيش يقين خود هم صد احتمال بردم