شماره ٤٢: زين باغ تا ستمکش نشو و نما شدم

زين باغ تا ستمکش نشو و نما شدم
خون گشتم آنقدر که برنگ آشنا شدم
بوي گلم جنون دو عالم بهار داشت
زين يکنفس هزار سحر فتنه واشدم
دل دانه ئي نبود که گردد بجهد نرم
سودم کف ندامت و دست آسيا شدم
مشتي زخاک بر سر من ريخت زندگي
آماجگاه ناوک تير قضا شدم
پيغام بوي گل بدماغم نميرسد
آينه دار عالم رنگ از کجا شدم
حرفي بجز کريم ندارد زبان من
سلطان کشور طربم تا گدا شدم
يارب چه دولتست کز اقبال عاجزي
شائسته معامله کبريا شدم
زين حيرتي که چيد نفس فرق و اتحاد
او ساغر غنا زد و من بينوا شدم
ناقدردان عمر چون من هيچکس مباد
بعد از وداع گل به بهار آشنا شدم
(بيدل) زننگ بيخبري بايدم گداخت
زير قدم نديدم و طاوس پا شدم