شماره ٤٠: زندگي را از قد خم عبرت آگه ميکنم

زندگي را از قد خم عبرت آگه ميکنم
وقف رعنائي بساطي داشتم ته ميکنم
پوچ مي يابم سر و برگ بساط اعتبار
اين کتانها را خيال پرتو مه ميکنم
در خرابات تغافل درد هم ناصاف نيست
چشم اگر پوشم جهاني را منزه ميکنم
ضبط دل در قطع تشويش املها صنعتي است
چون گهر زين يک گره صد رشته کوته ميکنم
يکنفس گر سر بجيبم واگذارد روزگار
يوسفستانها خمير از آب اين چه ميکنم
مزد کار غفلت اينجا انفعالي بيش نيست
کوشش مزدور خوابم روز بيگه ميکنم
حلقه قامت مرا صفر کتاب ياس کرد
ناله ئي گر ميکنم اکنون يکي ده ميکنم
چون نفس موهوميم هر چند اجزاي فناست
کوس هستي ميزنم گر دو دلي ره ميکنم
شوق بيتابست (بيدل) فهم معني گو مباش
تا زبان مي بوسدم کام الله الله ميکنم