شماره ٣٨: زفيض گريه سرشار افسردن فراموشم

زفيض گريه سرشار افسردن فراموشم
برنگ چشمه آب ديده دارد آتش جوشم
جنوني در گره دارم بذوق سرمه گرديدن
سپند بيقرارم ناله خواهد کرد خاموشم
حضور بورياي فقر عرض راحتي دارد
سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم
نم اشک زمينگرم مپرس از سرگذشت من
شکست دل زمژگان تا چکيدن داشت بر دوشم
زتشريف کمال آخر قباي ياس پوشيدم
برنگ چشمه آينه جوهر کرد خس پوشم
محبت پيش ازين داغ خجالت برنميدارد
زوصلت چند باشم دو رو با خود تا کجا جوشم
کمند صيد نازم هر قدر از خود برون آيم
برنگ شمع رنگ رفته مي پردازد آغوشم
چو تمثال لباسي نيست گز هستي بپوشاند
مباد از حيرت آينه تنگ آيد برو دوشم
به بيدردي بيابان هوس تا چند طي کردن
دراي محمل شوقم کجا شد دل که بخروشم
باحوال من (بيدل) کسي ديگر چه پردازد
زبس بيحاصلم از خاطر خود هم فراموشم