زصد ابرام بيش است انفعال چشم حيرانم
ادب پرورده عشقم نگه را ناله ميدانم
تماشاي دورنگي برنميدارد حباب من
نظر تا بر تو واکردم زچشم خويش حيرانم
برنگ ابر در ياد تو هر جا گريه سر کردم
گهر افشاند پيش از پرده هاي ديده دامانم
بيا اي آفتاب کشور اميد مشتاقان
چو صبحم طاير رنگي است بر گرد تو گردانم
درين حرمانسرا هر کس تسلي نشه ئي دارد
دماغ گنج بر خود چيدنم اين بس که حيرانم
خيالي نيست در دل کز شرر بالي نيفشاند
جنون دارد تب شيراز خس و خار بيابانم
مپرسيد از سواد معني آگاهان اين محفل
که طومار سحر در دستم و محتاج عنوان
پر و بال نفس فرسود و پروازي نشد حاصل
کنون دستي زنم بر هم پشيمانم پشيمانم
چو گوهر موجها پيچيد بر هم تا گره بستم
سر راحت بدامن چيده چندين گريبانم
باين وسعت اگر چيند تغافل دامن همت
جهاني را توان چون چشم پوشيدن بمژگانم
ندانم بيش ازين عشق از من (بيدل) چه ميخواهد
غريبم بينوايم خانه ويرانم پريشانم