شماره ٣٤: زسوداي چشم تو تا کام گيرم

زسوداي چشم تو تا کام گيرم
دو عالم فروشم دو بادام گيرم
شهبد وفايم زراحت جدايم
نه مردم بذوقي که آرام گيرم
سيه مست شهرت نيم ورنه منهم
چو نقش نگين صبح در شام گيرم
زبس همتم ننگ تزوير دارد
محالست اگر دانه در دام گيرم
چنين کز طلب بي نياز است طبعم
گدا گر شوم ترک ابرام گيرم
چو شبنم چه لافم بسامان هستي
مگر از عرق صورتي وام گيرم
درين انجمن مشرب غنچه دارم
زنم شيشه بر سنگ تا جام گيرم
زماني شود خواب عيشم ميسر
که چون نقش پا سايه بر بام گيرم
کمند نفس حرص صباد عنقاست
باين نارسائي مگر نام گيرم
جهان نيست جز اعتبار من و تو
تو تحقيق دان گر من اوهام گيرم
تجاهل سر و برگ هستي است (بيدل)
همه گر وصالست پيغام گيرم