شماره ٣١: زدشت بيخودي مي آيم از وضع ادب دورم

زدشت بيخودي مي آيم از وضع ادب دورم
جنوني گر کنم اي شهريان هوش معذورم
زقدر عاجزيها غافلم ليک اينقدر دانم
که تا دست سليمان ميرسد نقش پي مورم
جهان در عالم بيگانگي شد آشناي من
سراب آينه ام گل ميکند نزديکي از دورم
همان بهتر که خاکستر شوم در پرده عبرت
نقاب از روي کارم برنداري خون منصورم
برو زاهد براي خويش هر کس مطلبي دارد
تو محو و من تغافل اشتياق جنت و حورم
باقبال طپيدن نازها دارد غبار من
کلاه آراي عجزم بر شکست خويش معذورم
سجودي بست بار هستي آخر بر جبين من
چسان سر تابم از حکم خميدن دوش مزدورم
اگر صدق طلب دست زپا افتادگان گيرد
بمستي ميرساند لغزش مژگان مخمورم
بخون پيچيده ميبالم نفس دزديده مينالم
دميدنهاي تبخالم چکيدنهاي ناسورم
مکش اي ناله دامانم مدر اي غم گريبانم
سرشکي محو مژگانم چکيدن نيست مقدورم
خلل تعمير سيلاب حوادث نيستم (بيدل)
بناي حسرتي در عالم اميد معمورم