شماره ٢٨: زخودداري چو موج گوهر آخر سنگ گرديدم

زخودداري چو موج گوهر آخر سنگ گرديدم
فراهم آمدم چندانکه بر خود تنگ گرديدم
خموشي هم بساز شرم مطلب برنمي آيد
نوا بر سرمه بستم بسکه بي آهنگ گرديدم
بغفلت وانمودم جوهر اسرار امکان را
جهان آينه پيدا کرد تا من رنگ گرديدم
بعرض قابليت گفتم اقبالي کنم حاصل
سزاوار فشار ديده هاي تنگ گرديدم
فراهم کردن اضداد ربط عافيت دارد
جهان بر صلح زد تا دستگاه جنگ گرديدم
ندانم از که خواهد ياس داد ناشناسائي
که من از خانه دور از خود بصد فرسنگ گرديدم
پر بيدست و پائي سعي همت کارها دارد
بناي هر که از خود رفت من چون رنگ گرديدم
بقيد لفظ بودم عمرها بيگانه معني
کم مينا گرفتم با پري همسنگ گرديدم
به پري هم وفا بي ناله نپسنديد سازم را
ني اين بزم بودم تا خميدم چنگ گرديدم
بهر واماندگي ممنون چندين طاقتم (بيدل)
که چون پرکار گرد خود بپاي لنگ گرديدم