شماره ٢٦: زخمي بدل از دست نگارين تو دارم

زخمي بدل از دست نگارين تو دارم
يارب که شود برگ حنا سنگ مزارم
آينه جز انديشه ديدار تو دارد
گر من بخيال تو نباشم بچه کارم
هر چند براه طلب افتاده ام از پا
ننشسته چو نقش قدم آبله دارم
آغوش هوس تفرقه وضع حضور است
چون غنچه اگر جمع شوم گل بکنارم
داد است بباد طپشم حسرت ديدار
آينه چکد گر بفشارند غبارم
چون نخل سر و برگ غرورم چه خيالست
هر چند روم سربهوا ريشه سوارم
رنگ پر طاوس ندارد غم پرواز
در کارگه آينه خفته است بهارم
در چشم کسان ميکنم از دور سياهي
خورشيدم و آئينه تحقيق ندارم
زان پيش که آيد بجنون ساغر هستي
مينا بدل سنگ شکسته است خمارم
در وصل زمحرومي ديدار مپرسيد
آينه نه فهميد که من با که دوچارم
چون رشته تسبيح خورم غوطه بصد جيب
تا سر بهوائي که ندارم بدر آرم
کس قطره کند تحفه در پاچه جنون است
دل پيشکشت گر همه عذر است نيارم
شايد بنگاهي کندم شاد و بخواند
مکتوب اميدم برسانيد بيارم
افسردگي گل نکشد آفت چيدن
(بيدل) چقدر گردش رنگست حصارم