زحرف راحت اسباب دنيا پنبه در گوشم
مبادا زبستر مخمل ربايد خواب خرگوشم
شنيدن شد دليل اينقدر بيصرفه کوئيها
زبان هم لال ميگرديد اگر ميبود کر گوشم
حديث عشق سر کن گر علاج غفلتم خواهي
که اين افسانه آتش دارد و من پنبه در گوشم
نواها داشت ساز عبرت اين انجمن اما
نگرديد از کري قابل تميز خير و شر گوشم
برنگ چنبر دف آنقدر از خود تهي گشتم
که سعي غير مي بندد صداي خويش در گوشم
سفيدي ميکند از پنبه اينجا چشم اميدي
نواي عالم آشوبي که دارد در نظر گوشم
بذوق مژده وصل آنقدر بيتاب پروازم
که چون گل ميتواند ريخت رنگ بال و پر گوشم
بدرس بي تميزي چند خون سعي ميريزم
چو شور عشق بايد خواند افسوني بهر گوشم
زسار هر دو عالم نغمه دلدار ميجوشد
کدامين پنبه سيماب تو شد اي بيخبر گوشم
مگر آواز پائي بشنوم (بيدل) درين وادي
برنگ نقش پا در راه حسرت سر بسر گوشم