زبس لبريز حسرت دارد امشب شوق ديدارم
چکد آينه ها بر خاک اگر مژگان بيفشارم
تغافل زين شبستان نيست بي عبرت چراغاني
مژه خوابيدني دارد بچندين چشم بيدارم
بناي نقش پايم در زمين نارسائيها
بدوش سايه هم نتوان رساندن دست ديوارم
غبار عالم کثرت نفس دزديدني دارد
وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بيزارم
زبان حالم از انصاف عدزناله مخيواهه
گران جان تر زچندين کوهم و دل ميکشد بارم
ضعيفي شوخي نشو و نمايم برنميدارد
مگر از روي بستر ناله خيزد جاي بيمارم
چو خاشاکم نگاهي در رگ خواب آشيان دارد
خدايا آتشين روئي کند يکچشم بيدارم
مگر آهي کند گل تا به پرواز آيدم رنگي
که چون شمع از ضعيفي رنگ دزديده است منقارم
وفا سررشته اش صد عقد الفت در کمين دارد
زبس درهم گسستم سبحه پيدا کرد زنارم
جنون صبحم از آشفتگيهايم مشو غافل
جهاني را زسر واميتوان کردن بدستارم
زشرم عيب خود چشم از هنر برداشتم (بيدل)
بدرد خار پاداغست چون طاوس گلزارم