زبسکه حيرت ديدار برده است زهوشم
چو موج چشمه آينه نيست يکمژه جوشم
زبان ناله من نيست جز نگاه تحير
چو شمع تا مژه بر هم رسيده است خموشم
نواي شوق نماند نهان بساز خموشي
بلند ميشود از سرمه چون نگاه خروشم
بسعي حيرت ازين بزم گوشه ئي نگرفتم
همان چو آينه از چشم خويش خانه بدوشم
زدور ساغر کيفيتم مپرس چو شبنم
گداخت گوهر دل آنقدر که باده فروشم
سر از اطاعت آوارگي چگونه بتابم
چو گردباد زسرگشتگي است ساغر هوشم
سپند جز طپش دل مدان فسانه خوابش
بناله نشه فروش شکست ساغر هوشم
غرور حسن دليلست بر تظلم عشق
شنيده اند بقدر تغافل تو خروشم
زفرق تا بقدم عرض حيرتم چه توانکرد
هواي عالم ديدار کرد آينه پوشم
سياه بختي من سرمه گلو شده (بيدل)
برنگ حلقه زنجير زلف سخت خموشم