زبال نار سابر خويش پيچيده است پروازم
لب خاموش دايم در قفس دارد چو آوازم
چو تمثالم نهان از ديده هاي اعتبار اما
همان آينه بي اعتباريهاست غمازم
نفس گر ميکشم قانون حالم ميخورد بر هم
چو ساز خامشي با هيچ آهنگي نميسازم
خيالي ميکشد محمل کدامين راه و کو منزل
سوار حيرتم در عرصه آينه مي تازم
درين گلشن که سامان من و ما باختن دارد
چو گل سرمايه ئي ديگر ندارم رنگ ميبازم
زشمع کشته داغي هم اگر يا بي غنيمت دان
نگاه حيرت انجامم تماشا داشت آغازم
ندارد ذره موهوم بي خورشيد رسوائي
تو کردي جلوه و افتاد بر رو تخته رازم
شدم خاک و فرو ننشست طوفان غبار من
هنوز از پرده ساز عدم ميجوشد آوازم
زدرد سعي ناپيداي تصويرم چه ميپرسي
سراپا رنگم اما سخت بيرنگست پروازم
بنازم خرميهاي بهارستان غفلت را
شکستن فتنه طوفان ست و من بر رنگ مينازم
برنگ چشم مشتاقان زحيرت برنمي آيم
همان يکعقده دارم تا قيامت گر کني بازم
ندانم عذر اين غفلت چه خواهم خواستن (بيدل)
که حسنش خصم تمثالست و من آينه پروازم