زان ناله که شب بيرخت افراخته بودم
در گردن گردون رسن انداخته بودم
اين عالم آشفته که هستي است غبارش
رنگيست که من صبح ازل باخته بودم
پرواز غبارم پر طاوس ندارد
همدوش خيالت نفسي تاخته بودم
هيهات که فردا چه شناسم من غافل
ديروز هم آثار تو نشناخته بودم
پيشانيم آخر زعرق پاک نگرديد
کز تاب رخت آينه نگداخته که بودم
جز باد نه پيمودم ازين دشت توهم
چون صبح طلسم نفسي ساخته بودم
در آتشم از ننگ فضولي چه توان کرد
او در برو من آينه پرداخته بودم
خاکسترم امروز تسلي گردود است
پروانه بيتاب همين فاخته بودم
(بيدل) زميان دست غريقي بدر آمد
تيغي که بميدان غرور آخته بودم