دوش کز سير بهار سوختن سر بر زدم
صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم
پاي تا سر نشه ام از فيض ناکامي مپرس
آرزويم هر قدر خون گشت من ساغر زدم
شبنم من زين گلستان رنگي و بوئي نيافت
از هجوم دود گردابي بچشم تر زدم
آسمان بي بضاعت ساز يک بستر نداشت
تکيه ئي چون ماه نو بر پهلوي لاغر زدم
برصف آراي تعلق بود اسباب جهان
چشم پوشيدم شبيخوني برين لشکر زدم
برگ برگ اين گلستان پرده ساز منست
هر کجا رنگي شکست آهنگ شد من پر زدم
سينه چاکان چون سحر مشق فنا آماده اند
عام شد درسي که من هم صفحه ئي سطر زدم
ايحريفان قدر استغناي دل فهميدني است
من باين يک آبله پا بر هزار افسر زدم
رهنماي منزل مقصد ندامت بوده است
دامني دريافتم دستي اگر بر سر زدم
فيض صبحي در طلسم هستيم افسرده بود
دامن اين گرد سنگين يکدوچين برتر زدم
شعله افسرده ام اقبال نوميدي بلند
هر کجا از پا نشستم چتر خاکستر زدم
خانه دلرا که همچون لاله از سودا پر است
(بيدل) از داغ محبت حلقه ئي بر در زدم