دوش چون ني سطر دردي ميچکيد از خامه ام
ناله ها خواهد پرافشاند از گشاد نامه ام
شمع را جز سوختن آينه دار هوش نيست
پنبه گوشست يکسر سوز اين هنگامه ام
تا بکي باشد هوس محو کشاکشهاي ناز
داغ کرد انديشه رد و قبول عامه ام
قدرداني در بساط امتياز دهر نيست
ورنه من در مکتب بيدانشي علامه ام
پيش من نه آسمان پشمي ندارد در کلاه
ميدهد زاهد فريب عصمت عمامه ام
لوح امکان در خور باليدن نطقم نبود
فکر معنيهاي نازک کرد نال خامه ام
تا بکي پوشد نفس عريان تنيهاي مرا
بيشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامه ام
(بيدل) از يوسف دماغ بي نياز من پر است
انفعال بوي پيراهن ندارد شامه ام