دوري بزمت در غم و شادي گر کند اين مي قسمت جامم
صبح نخندد بر رخ روزم شمع نگريد بر سر شامم
صورت و معني هيچ نبودن چند زند پر و بال نمودن
همچو عرق بجبين تحير نقش نگين شد داغ زنامم
غنچه هم آخر از مي رنگش شيشه طاقت خورد بسنگش
دل زچه شور جنون بفروشد بوي خيال تو داشت مشامم
نامه من که پيش تو خواند قصه من که بعرض رساند
گر جگرم بصد آه طپيدن تا بلبم نرسيد پيامم
در نظرم نه رهيست نه منزل ميگذرم به تردد باطل
شمع صفت زطبيعت غافل سر بهوا ته پاست خرامم
پستي طالع خفته بذلت گشت حصارم از آفت شهرت
پنبه زگوش تميز نگيرد گر همه افتد طشت زبامم
داغ تظلم و شکوه نبودم بيهده دفتر ناله کشودم
کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هيزم خامم
چون نفس پر و بال گشائي سوخت در آتش سعي رهائي
ريشه گشت تعلق جسمم از دل دانه دميدن دامم
گر بطپد بي جمع رسائل و ريزند درکسب فضائل
نيست کسي چون طبيعت (بيدل) باب تأمل فهم کلامم