شماره ١: دو را زان در چند در هر دشت و در گرداندم

دو را زان در چند در هر دشت و در گرداندم
بخت بر گرديده برگردد که برگرداندم
طالعي دارم که چرخ بيمروت همچو شمع
شام پيش از ديگر آگه از سحر گرداندم
آگهي در کارگاه مخملم خون ميخورد
خواب پا برجاست صد پهلو اگر گرداندم
زهره ام از نام عشق آبست ليک اقبال شوق
ميتواند کوه ياقوت جگر گرداندم
خاک هم گاهي برنگ صبح گردي ميکند
فقر ميترسم باستغنا سپر گرداندم
اي قناعت پا بدامن کش که چشم حرص دون
کاسه ئي دارد مبادا در بدر گرداندم
هم بزير پايم آب و دانه خرمن ميکند
آنکه بيرون قفس بي بال و پر گرداندم
شيشها کردم تهي اما تنگظرفي بجاست
بشکند دل تا خراباتي دگر گرداندم
از ضعيفي سوده ميگردد چو شمع انگشت من
گر ورقهاي شکست رنگ تر گرداندم
چيزي از ايثار ميخواهم نياز دوستان
تا مبادا اين سلام خشک تر گرداندم
چون حنا (بيدل) زگلزار عدم آورده ام
رنگ اميدي که پايش گرد سر گرداندم