شماره ٣٠٥: بذوق گرد رهت ميدوم سراسر باغ

بذوق گرد رهت ميدوم سراسر باغ
زبوي گل نمکي ميزنم بزخم دماغ
سزد که بيخوديم بخشد از بهار سراغ
پي شکستن رنگي رسيده است بباغ
بفکر عافيت از سر گذشته ام ليکن
چو شمع يافته ام زير پاي خويش سراغ
هزار جلوه زبان کرده ام زبيخردي
چه رنگها که نرفته است از کف صباغ
زنقد عيش جنون يأس مهرجام مپرس
بغير داغ مي ئي نيست در پياله داغ
بعالمي که سخن داغ بي رواجي هاست
چو غنچه بر لب خاموش چيده ايم دماغ
در آفتاب يقين چرخ و انجمش عدم است
چو شب گمان تو طاوس بسته بر پر زاغ
فضولي تو مقابل پسند يکتائي است
مباد جلوه تحقيق کس بآئينه داغ
چراغ رهگذر باد در نميگيرد
درين چمن چقدر سعي لاله سوخت دماغ
زدور چرخ درين انجمن که دارد ياد
بهوش باش که مستان شکسته اند اياغ
چه کوري است که خفاش طينتان دليل
بسير خانه خورشيد مي برند چراغ
غبار عالم انديشه کيم (بيدل)
که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ