هوس جنون زده تا کجا همه سو قدم زند از طمع
بکجاست کنج قناعتي که در قسم زند از طمع
بدو روزه فرصت بي بقا که نه فقر دارد و نه غنا
بزمين فرو نرود چرا که کسي علم زند از طمع
حذر از توقع اين و آن که مذلتت نکشد عنان
همه گر بود سرآسمان که بخاک خم زند از طمع
فلکت اگر در باز شد دو جهان قلمرو ناز شد
چو غرض معامله ساز شد همه را بهم زند از طمع
چه خوش است آئينه خسان نرسد بصيقل امتحان
که حريص اگر مژه واکند بحيا قلم زند از طمع
مپسند بر گل آرزو هوس طراوت رنگ و بو
که مباد جوهر آبرو بغبار نم زند از طمع
بلد است مصلحت ازل سوي وعده گاه قيامتت
که تلاش هرزه دو امل بدر عدم زند از طمع
اگرت بود رگ غيرتي که بر آبرو نزند تري
کف خاک گير و حواله کن بلبي که دم زند از طمع
کف دست ميگزد امتحان زخسيس همت ما مپرس
که چو سکه هر چه بسر خورد بسر درم زند از طمع
نشود کدورت فقر ما کلف صفاکده غنا
چه قدر غبار دل گدا بصف کرم زند از طمع
سرو برگ (بيدل) ما شود اگر اتفاق قناعتي
شجر جهان غنا شود نفسي که کم زند از طمع