هر چه در دل گذرد وقف زبان دارد شمع
سوختن نيست خيالي که نهان دارد شمع
نور تحقيق زلاف دم هستي که رساست
از نفس گر همه جان است زبان دارد شمع
خامشي مي شود آخر سپر تيغ زبان
داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع
خواب در ديده عاشق نکشد رخت هوس
سرمه شعله بچشم نگران دارد شمع
رنگ آشفته متاع هوس آرائي ماست
در تماشاگه پرواز دکان دارد شمع
رهبر عالم آسوده دلي خاموشي است
چاره در پاي خود از دست زبان دارد شمع
اضطراب و طپش و سوختن و داغ شدن
آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع
نشود شکوه گره در دل روشن گهران
دود در سينه محال است نهان دارد شمع
ضامن رونق اين بزم گداز دل ماست
سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع
نشود صيقل آئينه ئي اين بزم چرا
اثري از نفس سوختگان دارد شمع
زعفران زار طرب سير رخ کاهي ماست
نوبهار دگر از رنگ خزان دارد شمع
سوختن مفت تماشا مژه ئي باز کنيد
کز فسردن بکمين خواب گران دارد شمع
بي تميز است حيا حس چو سرشار افتد
رنگ خود را پر پروانه گمان دارد شمع
رفتن از ديده خود طرز خرام دگر است
(بيدل) اينجا صفت سرو روان دارد شمع