از عدم مشکل نه آسان سير امکان کرد شمع
داغشد افروخت اشک و آه سامان کرد شمع
بسکه از ذوق فنا در بزم جولان کرد شمع
ترک تمهيد تعلقهاي امکان کرد شمع
از هجوم شوق بي روي تو در هر جا که بود
دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع
آب حيوان و دم عيسي نگردد چون خجل
سربه تيغش داد و جان تازه سامان کرد شمع
آه عاشق آتش دل را دليل روشن است
فاش شد هر چند درد خويش پنهان کرد شمع
رشته جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت
جاي تا در محفل نازآفرينان کرد شمع
ديد در مجلس رخش از شرم او گرديد آب
خويش را چون نقش پا با خاک يکسان کرد شمع