شماره ٢٨٢: اي بيخبر مشو زنفس در هواي فيض

اي بيخبر مشو زنفس در هواي فيض
بي چاک سينه نيست و صبح آشناي فيض
اي دانه کلفت ندميدن غنيمت است
رسوا مشو بعلت نشو و نماي فيض
تنها نه رسم جودو و کرم در جهان نماند
توفيق نيز رفت زمردم قفاي فيض
همت چه ممکنست کشد ننگ انتظار
مردن ازان به است که باشي گداي فيض
صاحبدلي زگرد ره فقر سر متاب
خاکستراست آئينه را توتياي فيض
غافل مشو زناله که در گلشن نياز
مي بالد اين نهال بآب و هواي فيض
دل را عبث بکلفت اوهام خون مکن
تازنده گي است نيست جهان بيصلاي فيض
پستي دليل عافيت عجز ما بس است
افتادگي است نقش قدم را عصاي فيض
بر بوي صبح دست زدامان شب مدار
فيض است کلفتي که کند اقتضاي فيض
اي شمع صبح ميدمد از خويش رفتني
بر اشک و آه چند گذاري بناي فيض
حسن از سواد الفت حيرت نميرود
لغزيده است در دل آئينه پاي فيض
صبح از نفس پري به بتکلف فشاند و رفت
يعني درين ستمکده تنگست جاي فيض
(بيدل) زتشنه کامي حرص تو دور نيست
گر بارد از سپهر فلاکت بجاي فيض