گرفته اشک مرا ديده تا بدان رقص
چنين که داد ندانم بياد مستان رقص
شرار خرمن جمعيت است خودسريت
غبار را چو نفس ميکند پريشان رقص
اگر زبزم جنون ساغرت بچنگ افتد
چو گرد باد توان کرد در بيابان رقص
طرب کجاست درين محفل اي خيال پرست
که نغمه غلغله محشر است و طوفان رقص
درين ستمکده گوئي دگر نمي باشد
سر بريده ما مي کند بميدان رقص
زاضطراب دل اهل زمانه بيخبرند
بود طپيدن بسمل به پيش طفلان رقص
فضولي آئينه دستگاه کمظرفيست
بروي بحر کند قطره وقت باران رقص
زخود تهي شو و شور جنون تماشا کن
بکام دل نکند ناله بي نيستان رقص
گشاد بال درين تنگنا خجالت داشت
شرار ما بدل سنگ کرد پنهان رقص
نفس بذوق رهائي است پرفشان خيال
وگرنه کس نکند در شکنج زندان رقص
مگر بباد فروش غبار ما ورنه
زخاک راست نيايد بهيچ عنوان رقص
مکن تغافل اگر فرصت نگاهي هست
شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص
باعتماد نفس اينقدر چه مي تازي
باشک صرفه ندارد بدوش مژگان رقص
باين ترانه صداي سپند مي بالد
که تاز خود نتوان رست نيست امکان رقص
طپش زموج گهر گل نمي کند (بيدل)
نکرد اشک من آخر بچشم حيران رقص