شماره ٢٧٩: از قناعت خاک بايد کرد درانبان حرص

از قناعت خاک بايد کرد درانبان حرص
آبرو تا کي شود صرف خمير نان حرص
هيچ دشتي نيست کز ريگ روان باشد تهي
برنمي آيد حساب از ريزش دندان حرص
هر طرف مژگان گشائي عالم خميازه است
از زمين تا آسمان چاک است از دامان حرص
دعوت فغفور ماتمخانه کرد آفاق را
موکشي زائل نشد از کاسهاي خوان حرص
اي حريصان رحم بر احوال يکديگر کنيد
آب شد سعي نفس جان شما و جان حرص
تابکي باشد کسي سودائي سود و زيان
تخته ميگردد بيک خشت لحد دکان حرص
عالم اسباب بر هم چيد و زين دريا گذشت
تا نفس داري تو هم پل بند از سامان حرص
خاک هم از شوخي ابرام دام آسوده نيست
از تصنع کيست پوشد چشم بي مژگان حرص
تا نبندي سنگ بردل از تقاضاي طلب
معني دل چيست نتوان يافت در ديوان حرص
گه غم يعقوب و گه ناز زليخا ميکشيم
يوسف ما را که افنده آه در زندان حرص
مردگان را نيز سوداي قيامت در سراست
زنده ميدارد جهاني را همين احسان حرص
خواه بر کنج قناعت خواه در قصر غنا
روز کي چند است (بيدل) هر کسي مهمان حرص