شماره ٢٧٨: هوس وداع بهار خيال امکان باش

هوس وداع بهار خيال امکان باش
چو رنگ رفته بباغ دگر گل افشان باش
کناره جوئي ازين بحر عافيت دارد
وداع مجلسيان کن زدور گردان باش
گرفتم اينکه بجائي نميرسد کوشش
چوشوق ننگ فسردن مکش پرافشان باش
بقدر بي سر و پائيست اوج همتها
بباد ده کف خاک خود و سليمان باش
نظاره ها همه صرف خيال خودبيني است
بدهر ديده بينا کجاست عريان باش
اگر گداز دلي نيست ديده ئي بفشار
محيط اگر نتوان بود ابر نسيان باش
سراسر چمن دهر نرگستانست
تو نيز آينه ئي بر تراش و حيران باش
بدام حرص چو گشتي اسير رفتن نيست
برنگ موج زگردابها گريزان باش
مگير اين همه چون گردباد دامن دشت
بقدر آنکه سر از خودکشي گريبان باش
شرار کاغذم از دور ميزند چشمک
که يک نفس بخود آتش زن و چراغان باش
جنون متاع دکان خيال نتوان بود
بهر چه از هوست واخرند ارزان باش
درين زمانه زعلم و هنر که مي پرسد
دوخر گواه کمالت بس است انسان باش
خبر زلذت پهلوي چرب خويشت نيست
شبي چو شمع درين قحط خانه مهمان باش
چو شانه ات همه گر صد زبان بود (بيدل)
زموشگافي زلف سخن پشيمان باش