شماره ٢٧٥: نداشت پرواي عرض جوهر صفاي آئينه فرنگش

نداشت پرواي عرض جوهر صفاي آئينه فرنگش
تبسم امسال کرد انشا رگي زياقوت شعله رنگش
شکست ازان چشم فتنه مايل غبار امکان ببال بسمل
مباش از افسون سرمه غافل هنوز دستي است زير سنگش
بمرغزاري که نرگس او کند نگاهي زکنج ابرو
زداغ خود همچو چشم آهو بناز چشمک زند پلنگش
چسان زخلوت برون خرامد نقاب نگشوده نازنيني
که شش جهت همچو موج گوهر هجوم آغوش کرده تنگش
قبول نازش نه ئي جنون کن سر از گداز جگر برون کن
دلي بذوق نياز خون کن حنا چه گل ميدهد به چنگش
اگر دو عالم غلو نمايد بشوق بيخواست برنيايد
چه رنگها پر نمي گشايد بسير باغي که نيست رنگش
زسير گلزار چشم بستن کسي نشد محرم تسلي
کجاست آئينه تا نمايم چه صبح دارد بهار زنگش
دريغ فطرت نکرد کاري نبرد ازين انجمن شماري
تأملم داشت شيشه داري زدم زوهم پري به سنگش
زساز عشق غرور ساغر هزار بيداد ميکشد سر
تو از تميز فضول بگذر شکست دل داند و ترنگش
بسعي جولان هوش (بيدل) نگشت پيدا سراغ قابل
مگر زپرواز رنگ بسمل رسي بفهم پر خدنگش