مپرسيد از نگين شاه و اقبال نفس کاهش
بچندين کوچه افگنده است سعي نام در چاهش
خودآرائي بديهيم زر و ياقوت مينازد
زماتم کرده غافل خاک رنگين بر سر جاهش
اگر شخص طلب قدر جنون مفلسي داند
گريبان دامن آرايد بطوف دست کوتاهش
ره امن از که پرسم در جنون سامان بياباني
که محشر چشم ميپوشد بمژگان پر کاهش
چو آن گل کز سر دستار مستي بر زمين افتد
بلغزيدن من از خود رفتم و دل ماند در راهش
عنان گير غبار سينه چاکان نيست گردون هم
سحر هر سو خرامد کوچه ها پيداست در راهش
سراپاي گهر موج است اگر آغوش بگشايد
گره تاريست کز پيچيدگي کردند کوتاهش
هلال آينه دار است اي زسامان طلب غافل
که از خميازه يک ريشه بالد خرمن ماهش
قناعت در مزاج خلق دون فطرت نميباشد
پريشان کرد عالم را زمين آسمان خواهش
چه امکانست رمز پرده ئي اين وهم بشگافي
که عنقا غفلتست و سعي دانش نيست آگاهش
زبان در کام دزدد هر که درس عشق ميخواند
برون لفظ و خط راهي ندارد در ادب گاهش
گر اسقاط اضافاتست منظور يقين (بيدل)
بس است الله الله از «من الله و الي اللهش »