شماره ٢٧٢: من و پرفشاني حسرتي که گم است مقصد بسملش

من و پرفشاني حسرتي که گم است مقصد بسملش
زصداي خون برسي مگر بزبان خنجر قاتلش
ستم است ذوق گذشتنت زغبار کوچه عاجزي
اثري اگر نکشد بخون زشکست آبله کن گلش
بهزار ياس ستمکشي زده ايم ساغر عافيت
چو سفينه ئي که شکستگي فگند بدامن ساحلش
خوشست آنکه خط بفنون کشي سر عقل غره بخون کشي
که مباد ننگ جنون کشي زتوهم حق و باطلش
بشهيد تيغ وفا کرا رسد از هوس دم همسري
که گسيخت منطقه فلک زشکوه زخم حمالش
دل ذره و تب جستجو سر مهر و گرمي آرزو
چه هوس که تحفه نميکشد بنگاه آينه مائلش
بخيال آينه دل از دو جهان ستمکش خجلتم
بچه جلوه ها شبخون برم که نفس کشم بمقابلش
بهواي مطلب بي نشان چو سحر چه واکشم از نفس
که زچاک پيرهن حيا عرقيست در دم سائلش
نه سري که ساز جنون کنم نه دلي که نالم و خون کنم
من بينوا چه فسون کنم که رود فراموشي از دلش
کسي از حقيقت بي اثر بچه آگهي دهدت خبر
بخطي که وانرسد نظر بطلب زنامه (بيدلش)