شماره ٢٧٠: مکش دردسر شهرت ميفگن بر نگين زورش

مکش دردسر شهرت ميفگن بر نگين زورش
براي نام اگر جان ميکني مگذار در گورش
تلاش منصب و عزت ندارد حاصلي ديگر
همين رنج خميدن ميکند بر دوش مزدورش
خيالات دغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موي چيني تا چه در سر داشت فغفورش
محالست اين که کام تشنه ديدارتر گردد
زموسي جمع کن دل آتش افتاد است در طورش
بذوق امتحان ملک سليمان گز زني بر هم
نيابي سرمه واري تا کشي در ديده مورش
همه زين قاف حيرت صيد عنقا ميکنيم اما
هنوز از بي نيازي بيضه نشکسته است عصفورش
بعبرت عمرها سير خرابات هوس کردم
جنون ميخندد از خميازه بر مستان مغرورش
باظهار يقين رنج تکلف ميکشد زاهد
ازين غافل که انگشت شهادت ميکند کورش
سراغ گرد تحقيقي نميباشد درينوادي
سياهي ميکند خورشيد هم من ديدم از دورش
نميدانم چه ساغر دارد اين دوران خودرائي
که در هر سر خمستان دگر ميجوشد از شورش
گزند ذاتي از بنياد ظالم کم نميگردد
بموم از پرده زنبور نتوان برد ناسورش
باين شوريکه مجنون خيال ما بسر دارد
مبادا صبح محشر بانفس سازند محشورش
بياد صبح پيري کم کم از خود بايدم رفتن
زآه سرد محمل بسته ام بر بوي کافورش
فلک هنگامه ئي تمثال زشتي هاي ما دارد
زخودبيني است گر آينه ما نيست منظورش
انالعشتي است سير آهنگ تار تردماغيها
توخواهي نغمه فرعون گرو خواه منصورش
دگر مژگان گشودي منکر اعمي مشو (بيدل)
که معني هاست روشن چون نقط از چشم بي نورش