شماره ٢٦٨: متاع هستي ئي دارم مپرس از بود و نابودش

متاع هستي ئي دارم مپرس از بود و نابودش
بصد آتش قيامت ميکني گر واکشي دودش
بفهم مدعاي حسرت دل سخت حيرانم
نميدانم چه ميگويد زبان عجز فرسودش
شبستان سيه بختي ندارد حاجت شمعي
بس است از رنگ من آرايش فرش زراندودش
بتقليد سرشکم ابر شوخي ميکند اما
زبس گم ما يکي آخر فشاري ميدهد جودش
سلامت آرزو داري برو ترک سلامت کن
بساحل موج اين دريا شکستن مي برد زودش
نه پنداري زجام قرب زاهد نشه ئي دارد
دليل دوريست اينها که دريا دست معبودش
خيال اندود هستي نقش موهومي که من دارم
بصد آينه نتوان کرد يک تمثال مشهودش
بزلفت شانه دستي ميزند اما نمي داند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درين محفل رموز هيچکس پنهان نميماند
سياهي خوردن هر شمع روشن ميکند دودش
بهر بيحاصلي (بيدل) زيانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش