گزند زندگاني در کفن جسم است تدبيرش
سموم آنجا که زور آرد علاجي نيست جز شيرش
چه مقناطيس حل کرده است يارب خون نخچيرش
که پيکان يک قدم پيش است از سعي پر تيرش
بدريا برد از دشت جنون ديوانه ما را
هجوم آبله يعني حباب موج زنجيرش
ازين صحراي حيرت گرد نيرنگ که ميبالد
که مژگان در پر طاوس دارد چشم نخچيرش
زنفي سايه نور آينه اثبات ميگردد
شود يارب شکست رنگ ما هم صرف تصويرش
بگرد سرمه خوابيد است مغز استخوان ما
که شايد لذتي دزديدم زاواز ني تيرش
پريشان حاليم جمعيتي ديگر نميخواهد
بناي زلف بس باشد شکست خويش تعميرش
سر از سوداي هستي اينقدر نتوان تهي کردن
که شست اين کاسه را يارب بموج آب شمشيرش
درين وادي تعلق پرور غفلت دلي دارم
که همچون پاي بيکاران رگ خوابست زنجيرش
بصد حسرت خيالت را مقيم دل نميخواهم
که ميترسم برآرد کلفت اين خانه دلگيرش
نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل
عرق کرد آه من آخر زخجلتهاي تأثيرش
بچندين سعي پي بردم که از خود رفته ام (بيدل)
رساند اين شمع را با نقش پاي خويش شبگيرش