که دارد جوهر تحقيق حسرتگاه ناموسش
جهانتاب است شمع و بيضه عنقاست فانوسش
تبسم ريز صبحي رفت از گلشن که تا محشر
بهرسو غنچه ها لب مي کند از حسرت بوسش
خيال عشق چندان شست اوراق دلايل را
که در آينه نتوان يافتن تمثال جاسوسش
نويد وصل آهنگي است وقف ساز نوميدي
اگر دل بشکند زين نغمه نگذارند مايوسش
درين محفل بهر جا شيشه ما سرنگون گردد
خم طاق شکست دل نمايد جاي پا بوسش
شکستم در تمناي بهارت شيشه رنگي
که هر جا ميرسم پر ميزند آواز طاوسش
جهان يکسر حقست آري مقيد مطلق است اينجا
زمينا هر که آگه شد پري گرديد محسوسش
زديرستان عشقت در جگر جوش تبي دارم
که از تبخاله ميبايد شنيدن بانگ ناقوسش
دگر ميتاختم با ناز در جولانگه فطرت
باين خجلت عرق کردم که نم زد پوست بر کوسش
زمان فرصت ديدار رفت اما من غافل
بوهم آينه صيقل ميزنم از دست افسوسش
بآزادي پري ميزد نفس در باغ ما (بيدل)
تخيل گشت زندانش توهم کرد محبوسش