شماره ٢٦٣: گر نه ئي عين تماشا حيرت سرشار باش

گر نه ئي عين تماشا حيرت سرشار باش
سر بسر دلدار يا آينه دلدار باش
با هجوم عيش شو چون نغمه ذوق وصال
ياسراپا درد دل چون ناله ئي بيمار باش
بال و پر فرسوده دام فلک نتوان شدن
گر همه مرکز شوي بيرون اين پرکار باش
چند بايد بود پيش آهنگ تحريک نفس
ساز موهومي که ما داريم گو بي تار باش
صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشي
ناله هر جا گل کند کوته تر از منقار باش
گر همه بوئي زافسون حسد دارد دلت
بردم عقرب نشين يار بر دهان مار باش
آگهي آينه دار احتياط افتاده است
چشم اگر گر ديده باشي اندکي بيدار باش
بسمل ما را پر وامانده سير عالميست
عرصه کون و مکان گو يک طپيدن وار باش
داغ هم رنگيني ئي دارد که درگلزار نيست
گرنه ئي طاوس باري رخت آتشکار باش
سيرچشمي ذره از مهر قناعت بودنست
پيش مردم اندکي درچشم خود بسيار باش
غنچه ات از بيخودي فال شگفتن ميزند
اي زسر غافل برو بيمغزي دستار باش
تا بکي باشد دل از خجلت شماران نفس
سبحه بيکار است چندي گرم استغفار باش
بي نيازي هاي عشق آخر بهيچت ميخرد
جنس موهومي دو روزي بر سر بازار باش
يکقدم راهست (بيدل) از تو تا دامان خاک
بر سر مژگان چو اشک استاده ئي هشيار باش