شماره ٢٦٢: فرياد جهان سوخت نفس سعي کمندش

فرياد جهان سوخت نفس سعي کمندش
تا سرمه رسانيد بمژگان بلندش
از حيرت راه طلبش انجم و افلاک
گم کرد صدا قافله زنگله بندش
ننمود سحر نيز درين معرض ناموس
بيش از دو نفس رشته بصد چاک پرندش
هر گرد که برخاست ازين دشت پري بود
يارب بچه رفتار جنون کرد سمندش
صد مصر شکر آب شد از شرم حلاوت
پيش دو لب او که مکرر شده قندش
کو تحفه ديگر که بيرزد بقبولي
دل پيشکشي بود که در خاک فگندش
چز در چمن شرم جمالش نتوان ديد
اي آئينه سازان عرق افتاد پسندش
تسليم بغارتکده ياس ندارد
جز سجده که ترسم زجبينم ببرندش
چون من زدل خاک کمر بسته جهاني
تا زور چه همت گسلد اينهمه بندش
تشويش دل کس نتوان سهل شمردن
زان شيشه حذر کن که براهت شکنندش
دل فتنه شورافگن هنگامه هستي است
نه مجمر گردون و يک آواز سپندش
(بيدل) بکه گويم غم بيداد محبت
اين تير نه آهي است که از دل شکنندش