شماره ٢٦٠: عمرها شد بي نصيب راحتم از چشم خويش

عمرها شد بي نصيب راحتم از چشم خويش
چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خويش
زين چمن صد رنگ عرياني تماشا کرده ام
همچو شبنم در گداز خجلتم از چشم خويش
بسکه درياد نگاهت سرمه شد اجزاي من
کس نميخواهد جدا يکساعتم از چشم خويش
شوق ديدارم بهر آئينه طوفان مي کند
عالمي دارد سراغ حيرتم از چشم خويش
جوهر بينش خسک ريز بساط کس مباد
مي پرد چون شمع رنگ طاقتم از چشم خويش
نسخه موهوم امکان نقش نيرنگي نداشت
اينقدر روشن سواد عبرتم از چشم خويش
نيست ايمن خانه آينه از آفات زنگ
دستگاه خواب چندين غفلتم از چشم خويش
غير موهومي دليل مرکز آرام نيست
مي گشايد ذره راه خلوتم از چشم خويش
نه فلک را يک قفس مي بيند انداز نگاه
تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خويش
چون شرر هر گه درين محفل نظر واميکنم
ميزند چشمک وداع فرصتم از چشم خوش
ناز هستي در نيازآباد حسن آسوده است
نيست بي سير نگاهت فطرتم از چشم خويش
خواه دريا نقش بندم خواه شبنم گل کنم
رفتني پيداست در هر صورتم از چشم خويش
امتحان آگهي (بيدل) سراپايم گداخت
همچو شمع افگند آخر همتم از چشم خويش