شماره ٢٥٨: عالم از چشم ترم شد ميفروش

عالم از چشم ترم شد ميفروش
زين قدح خمخانها آمد بجوش
آسمان عمريست ميناي مرا
ميزند بر سنگ و ميگويد خموش
بسکه گرم آهنگ ساز وحشتم
نقش پايم چون جرس دارد خروش
طينت دانا و بيباکي خطاست
چشمه ئي آينه را محو است جوش
جمع نتوان کرد با هم عشق و صبر
راست نايد ميکشي با ضبط هوش
عشق زنگ غفلت از ما ميبرد
سايه را خورشيد باشد عيب پوش
عقل و حس با هم دوات خامه اند
از زبانست آنچه مي آيد بگوش
زين محيط از هرزه تازيها چو موج
مي برد خلقي شکست خود بدوش
همچو شمع از سربريدن زنده ايم
بيش ازين فرقي ندارد نيش و نوش
گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش
در سخن چيني حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکاميهاي گوش
خاک گشتي (بيدل) از افسردگي
خون منصوري نياوردي بجوش