طرب خواهي درين محفل برون آگامي آنسويش
بنالد موج از دريا تهي ناکرده پهلويش
گلستاني که حرص احرام عشرت بسته است آنجا
بجاي سبزه ميرويد دم تيغ از لب جويش
چراغ مطلب ناياب ما روشن نميگردد
نفس تا چند بايد سوخت در وهم تگ و پويش
بآهي ميتوانم ساز تسخير جهان کردن
بدست آورده ام سررشته ئي از تار گيسويش
غبار يکجهان دل ميکند طوفان نوميدي
مبادا سر برآرد جوهر از آينه ئي رويش
بتاراج نگاه ناتوانش داده ام طاقت
هنوزم در کمين قامت پيريست ابرويش
صبا تا گرد از خاک سر راه تو مي آرد
چمن در کاسه گل ميکند در يوزه بويش
درين محفل ندارد سايه هم اميد آسودن
مگر در خانه خورشيد گردد گرم پهلويش
جنون را تهمت عجز است بيسرمايگي هايت
گريباني نداري تا به بيني زور بازويش
هواي گل نميدانم دماغ مل نمي فهمم
سري دارم که سامان نيست جز تسليم زانويش
بزلفي بسته ام دل از مضامينم چه ميپرسي
دو عالم معني باريگ قربان سر مويش
کرا تاب عتاب اوست (بيدل) کاتش سوزان
بخاکستر نفس ميدزدد از انديشه خويش