طپيد آئينه بسکه در آرزويش
زجوهر نفس ميزند مو بمويش
تبسم تکلم تغافل ترحم
نميزيبد الا بروي نکويش
بجنت که مي بندد احرام تسکين
فشاندند بر زخم ما خاک کويش
نهال خيالم که در چشم بينش
بصد ريشه يکمو نبالد نمويش
نگه سوخت در ديده انتظارم
خرامت مگر آبي آرد بجويش
زبس محو آن لعل گرديد گوهر
عرق هم چکيدن ندارد زرويش
طراوت درين خاکدان نيست ممکن
گر آبيست دارد تيمم وضويش
لب از هرزه سنجي است مقراض هستي
سر شمع هم در سر گفتگويش
چو ني هر کرا حرف بر لب گره شد
تأمل شکر کرد وقف گلويش
اگر انتقام از فلک مي ستاني
مکن جز بچشم ترم روبرويش
خوشا انتقامي که از عجز طاقت
شوي خاک و ريزي بچشم عدويش
چو آتش سياهست رنگ لباسش
بصابون خاکستر خود بشويش
جهان از وفا رنگ گردي ندارد
جگر خون کن کس مباد آرزويش
برون از خودت گر همه اوست (بيدل)
مبينش مدانش مخوانش مجويش