شماره ٢٥٥: صبح از چه خرابات جنون کرد بهارش

صبح از چه خرابات جنون کرد بهارش
کافاق بخميازه گرفته است خمارش
شام اينهمه سامان کدورت زکجا يافت
کز زنگ نشد پاک کف آينه دارش
گردون بتمناي چه گل ميرود از خويش
عمريست که برگردش رنگست مدارش
دريا بحضور چه جمالست مقابل
کز خانه آينه گرو برد کنارش
صحرا برم ناز چه محمل نظر افگند
کانديشه پريخانه شد از رقص غبارش
کوه از چه ادب ضبط نفس کرد که هر سنگ
در دل مژه خواباند چراغان شرارش
ابراز چه تلاش اينهمه سامان عرق داشت
کاينه چکيد از نمد خورده فثارش
برق از چه طرب رخش بمهميز طلب داد
کز عرض برون برد لب خنده سوارش
گلشن زچه عيش اينقدر اندوخت شگفتن
کافتاد سر و کار بدلهاي نگارش
بلبل زچه ساز انجمن آراي طرب بود
کز يک ني منقار ستودند هزارش
طاوس بپرواز چه گلزار پرافشاند
کز خلد چکيد آرزوي نقش و نگارش
شبنم بچه حيرت قدم افسرد که چون اشک
يک آبله گرديد بهر گام دوچارش
موج گهر آشوب چه طوفان خبرش کرد
کز ضبط سر و زانوي عجز است حصارش
آينه زتکليف چه مشرب زده ساغر
کز هر چه رسد پيش نه فخر است و نه عارش
دل رمز چه سحر است که در ديده تحقيق
حسن است و نيفتاد بهيچ آينه کارش
عمر از چه شتاب اينهمه آشفتگي انگيخت
کاتش بنفس در زد و بگرفت شمارش
(بيدل) زچه مکتب سبق آگهي آموخت
کاينها بشق خامه گرفته است قرارش