شماره ٢٥٤: صبا اي بيک مشتاقان قدم فهميده نه سويش

صبا اي بيک مشتاقان قدم فهميده نه سويش
که رنگم مي پرد گر ميطپد گرد سر کويش
نفس تا ميکشم در ناله زنجير مي غلطم
گرفتارم نميدانم چه مضمونست گيسويش
تو هم ايديده محو شوق باش و بيخوديها کن
که عالم خانه آينه است از حيرت رويش
دل ياقوت خون گرديده ئي در حسرت لعلش
رم آهو بخاک افتاده ئي از چشم جادويش
چو سرو آزاد شو يا همچو شمع از خويش بيرون آ
بلب گر مصرعي داري زوصف قد دلجويش
غبارآلود هستي گر همه تا آسمان بالد
چو ماه نو همان پهلو خور عجز است پهلويش
شکست شيشه ما تا کجا فرياد بردارد
تغافل رفت بر طاقي بلند از چين ابرويش
دو روزي پيش ازين با يار در يک پيرهن بودم
کنون از هر گلم بايد کشيدن منت بويش
غبار آرميدن برده اند از خاک اين صحرا
سواد وحشتي روشن کنيد از چشم آهويش
کباب وحشت اشکم که چون بيدست و پا گردد
بسر غلطيدني زين عرصه بيرون مي برد گويش
بوصل از ناتواني رنج هجران ميکشم (بيدل)
ندارم آنقدر جرأت که چشمي واکنم سويش