شماره ٢٥٣: شوق آزادي سر از سامان استغنا مکش

شوق آزادي سر از سامان استغنا مکش
گر کشي بار تعلق جز به پشت پا مکش
اي شرر زين مجمرت آخر پري بايد فشاند
گر همه در سنگ باشي آنقدرها وامکش
برنمي آيد خرد با ساز حشر آهنگ دل
مغز مستي گر نداري پنبه از مينا مکش
شمع را رعنائي او داغ خجلت مي کند
سرنگوني ميکشي گردن باين بالا مکش
صرفه هستي ندارد سايه را ترک ادب
هر طرف خواهي برو ليک از گليمت پا مکش
معني نازک ندارد تاب تحريک نفس
از ادب مکسل طناب خيمه ليلي مکش
خشکي خميازه بر ياران پسنديدن تريست
عالم آبست اگر ساغر کشي تنها مکش
کلفت رفع علايق از هر آفت بدتر است
خار اگر داري بپا رنج کشيدنها مکش
گفتگو هنگامه برهمزن روشن دلي است
اين بساط آينه ها دارد نفس اينجا مکش
آب ميگردد دل از درد وطن آواره گان
اي ترحم صيد دام ماهي از دريا مکش
انفعال فطرتم اي کلک نقاش کرم
رنگ ميبازد حيا ما را بروي ما مکش
نسبتت (بيدل) با آزادي زمجنون نيست کم
رشته ئي داري تو هم از دامن صحرا مکش