شماره ٢٥٠: سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالايش

سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالايش
بصد جز حنا خون بهار افتاد در پايش
گلستان آب شد از شرم رخسار عرق ناکش
صدف لب بست از همدرسي لعل گهرزايش
زشبنم کاري خجلت سياهي شسته ميرويد
نگاه ديده نرگس بدور چشم شهلايش
خيال از هر بن مويش بچندين نافه مي غلطد
ختنها پايمال نگهت زلف سمن سايش
تبسم ميزند امشب بلعلش پهلوي چيني
مبادا درخم ابرو نشاند تنگي جايش
بکنه مطلب عشاق دشوار است پي بردن
که خواند سطر مکتوبي که دارد بال عنقايش
محبت سعي ما را مايل پستي نمي خواهد
عرق ريز است مي از سرنگونيهاي مينايش
بهارستان هستي رنگ در بال شرر دارد
که چيدن از شگفتن بيش ميبالد زکلهايش
برفع غفلت ما زحمت تدبير نپسندي
زمين از خواب ممکن نيست برخيزد مزن پايش
زماني آب شو از انفعال هرزه جولاني
نگردد تا هوا شبنم پريشانست اجزايش
چو صبح اين گرد موهومي که در بار نفس داري
پرافشانست ناپيدائي از پرواز پيدايش
دم تيغي که من دارم خمار حسرتش (بيدل)
سحر پرورده ناز است زخم سينه فرسايش