سخن سنجي که مدح خلق نفريبد بوسواسش
مسيحاي جهان مرده گردد صبح انفاسش
نفس محمل کش چندين غنا و فقر ميباشد
که در هر آمد و رفتي است گرد جاه افلاسش
زتار و پود اضداد است عبرت بافي گردون
کجي و راستي شد جمع تا گل کرد کرباسش
فسردن هم کمالش پاس آب روست در معني
نگين از کندن آزاد است اگر سازي زالماسش
فلک سازيست مستغني ز وضع هرزه آهنگي
من و ماي تو ميباشد گر آوازي است در طاسش
مرا بر بي نيازي هاي مجنون رشک مي آيد
که گمکرده است راه و نيست ياد از خضر و الياسش
شکوه عزت از اقبال دونان ننگ ميدارد
بلندي تا کجا بر آبله خندد زآماسش
توزين مزرع نموهاي درو آماده ئي داري
که در هر ماه چون ناخن زگردون ميدمد داسش
باقليم عدم گمکرد انسان ذوق سلطاني
که وهم هستي افگند اين زمان در دست کناسش
حباب (بيدل) ما را غم ديگر نميباشد
نفس زنداني شرمست بايد داشتن پاسش